کودکی بودم و دنبال خـــدا
در بیابان،در دشت،در دلِ جنگلِ سبز،
همه جا میگشتم...
کلبهای در گذرم بود پر از نور که خورشید دگرگونه بر آن میتابید
پیرمردی دیدم که پس از خوردن یک جرعه شـــراب به خدا گفت :
"ســـــــــــپــاس"
آری..احساس من این بود..خدا آنجا بود..
من خدا را دیدم..
من شنیدم که خدا گفت :
"بـنــــــوش گــــــــوارای وجـــــــود"
6 امتیاز + /
0 امتیاز - 1391/06/17 - 12:32